Sunday, June 19, 2011

هرجایی


     تقاطع گیشا  - آل احمد ، ساعت 7 صبح ، سوارماشین هستم در مسیر
بیمارستان...   به ناگهان یک ماشین از لاین خودش منحرف می شه می آید در مسیر من ، من مجبور می شوم ناگهان ترمز بگیرم . ماشین پشت سر من هم به همین ترتیب....در این بین ماشین پشت سری به شدت پیگیر این موضوع میشود وبا مهارت خاص ایرانی از من سبقت می گیرد...دختر و پسر جوانی در ماشین هستند.پسرکه پشت رل است به سمت من بر می گردد و بلند داد و فریاد می کند. البته نمی فهمم چه می گوید بعید میدانم اگر شیشه ی ماشین پایین بود و صدای گیتار جان فیهی هم اجازه می داد  و همه ی توجهم را هم می دادم ، باز هم چیزی درک می کردم . نفهمیدم چی گفت : راستش این روز ها از کمتر حرفی که می شنوم سر در می آورم .دختر هم خیره شده است به جلو گویا فیلمی را تماشا می کند. زیر پل پارک می کنم .به طور اتفاقی می بینم که همان ماشین بیرون پارکینگ ،زیر پل نگه داشته است و دختر و پسر لحظات ملکوتی جدایی را می گذرانند. واقعا خوشحالم اگر امروز  باعث شدم یک دختر به دوست پسرش افتخار کند یا به هرشکلی به شکل گیری هر اتفاقی در هر جایی کمک  کردم
photo: John Fahey by Bettina Herzner

No comments:

Post a Comment