Friday, May 7, 2010

در قیر شب




دیرگاهی است در این تنهایی
رنگ خاموشی در طرح لب است
بانگی از دور مرا می خواند
لیک پاهایم در قیر شب است.

رخنه ای نیست در این تاریکی :
درو دیوار به هم پیوسته.
سایه ای لغزد اگر روی زمین
نقش وهمی است ز بندی رسته.

نفس ادم ها
سربه سر افسرده است.
روزگاری است در این گوشه ی پژمرده هوا
هر نشاطی مرده است.

دست جادویی شب
در به روی من وغم می بندد.
می کنم هر چه تلاش
او به من میخندد.

نقش هایی که کشیدم در روز
شب زراه امد و با دود اندود.
طرح هایی که فکندم در شب
روز پیدا شد وبا پنبه زدود.

دیرگاهی است که چون من همه را
رنگ خاموشی در طرح لب است.
جنبشی نیست در این خاموشی:
دست ها پاها در قیرشب است.



                                                         سهراب سپهری

No comments:

Post a Comment