Monday, May 23, 2011

عصر یکشنبه ی من با استیگ دگرمن

خسته از کار و سایش های روزمره  به خانه برگشتم . باز همان حالت خستگی ...باز همان حس خالی شدن ...همان نا امیدی همیشگی...کتاب استیگ دگرمن را از کنار تخت بر می دارم و بدون هدف ورق می زنم. حس عجیبی من را ترغیب می کند که بخوانم.داستان کوتاهی را شروع می کنم. "کودکی کشته می شود " من را به سال ها پیش می برد ،فضایش شدیدا برایم آشناست. گویا بخشی از دغدغه های من  بیان شده است. گویا کلامی آشنا بعد از این همه پیام های نا مفهوم مغزم را ناگهان از جمود در می اورد. پیامی که ارزش توجه کردن را دارد.احسا س تنهایی  رخت بر می بندد،  انسانها یی که ذهنمم را درگیر کرده بودند یک به یک به نقاط بسیار کوچکی تبدیل می شوند.دیگر احساس خستگی نمی کنم .کتاب را می بندم.

No comments:

Post a Comment