از کوره دررفتم وبا خشم گفتم:" دروغ است، مزخرف است! همین الان مرا جاسوس خواندید. خدای من ! شما ارزشش راندارید که در کارتان جاسوسی شود، اصلا زندگی کردن در دنیایی که آدم هایی مثل شما در آن به سر می برند ارزش ندارد! مردی گشاده دل خودش را کشته ...به خاطر یک اندیشه...به خاطر هکابه ...ولی شما چه می دانید هکابه یعنی چه؟...و حالا باید در میان دسیسه هایتان زندگی کرد، در گرماگرم دروغ هایتان اسیر تردید شد،در میان خدعه ها و حیله هایتان ودرمیان توطئه ی مخفیانه تان ... بس است دیگر!" از رمان جوان خام
No comments:
Post a Comment