Friday, March 25, 2011

خاطرات 2

صبح که بیدار شدم حالم خیلی بد بود،بدنم داغ بود و گلویم به شدت درد می کرد.تخت را مرتب کردم.آرزو می کردم آب جوش به  آسانی در اختیارمان قرار می گرفت. به شدت به یک لیوان چای احتیاج داشتم. چاره ای نبود ،باید میرفتم سمت غذا خوری.هوای
،بسیار سرد و صف بسیار طولانی انتظارم را می کشد
کلاه کشی را سرم می گذارم ،که عمل غیر قانونی محسوب می شود،از آسایشگاه ما در طبقه سوم گردان هاشمی نژاد تا غذا خوری دائما به این فکر می کنم که آیا می توانم یک لیوان آب جوش بگیرم و برگردم آسایشکاه ...ماگ قدیمیم دستمه ،با تصویری از گروه تول رویش...از کنار صف رد می شوم،صدای اعتراض مبهمی بلند می شود.داخل غذاخوری خودم را به مسئول آب جوش می رسانم.خوشبختانه امروز صادق مسئول است،حال و روزم را می بیند، ماگم را پر می کند.درتب می سوزم.نیم ساعت تا نماز صبح فرصت دارم.احساس خوشبختی می کنم.

No comments:

Post a Comment