Tuesday, December 14, 2010

دوست

احتمالا این موضوعی که می خواهم مطرح کنم برای عده ای غیر قابل قبول است: لازم میدانم در ابتدا حساب استثنائات که عمدتا  مشمول اتفاقات خوب زندگی شده اند,را از این متن جدا می کنم.این جاا صحبت از یک جریان غالب است:
موضوع هم موضوع دوستی ها و روابط عاشقانه در جامعه ای است که من شناختم:  که اگر بخواهم تشبیه مناسبی به کار ببرم ،شکلاتی فا سد با زرورقی شیک است.ابزاری مناسب برای فریب انسان های ساده دلی که همچنان از دیدگاه افلاطونی برای تفسیر رفتارها ی قاطبه جامعه امروزی استفاده می کنند.شخصا از تنهایی بیشتر لذت می برم و انسان اجتماع نیستم، شاید دیده ها و تجربیات خود ویا دوستان همدل و مورد وثوقم در شکل گیری این گرایش درونی نقش داشته است. نمی دانم چه عنصر انسانی دراین به اصطلاح دوستی قابل کشف است:چه پارامتری که انسان را به کمال نزدیکتر می کند در این ترکیب ناجور رمانتیسیسم کور و هیجانات فروخفته وجود دارد؟ گشت وگذار در رستوران های درجه یک ،سواری مجانی گرفتن از تو،بهره گرفتن از نام ،شخصیت و معلومات تو در هنگام لزوم، استفاده از امکانات مادی تو وقتی در رفاه هستی...و البته در جامعه ای که دریوزگی نسبت به شایستگی منتج به کامیابی بیشتر می گردد،انتظار دیگری نمیشود داشت...طبیعی است که در هر کجا،از خیابان و محیط مجازی گرفته تا کلاس های دانشگاه!، انسان های خود باخته ای را ببینی که کاسه ای در دست،گدایی می کنند:گدایی محبت،گدایی عشق... آیا بوی تعفن از همین پوسته ی خوش رنگ استشمام نمی شود؟
اگر وارد این چرخه ی معیوب  کامجویی لجنی شدی باید خود را برای نیمه ی دوم و محتوم این بازی آماده نمایی.قطعا تصور این که امروز به هسته ی دور انداختنی میوه ی خوش طعم دیروز تبدیل شده ای دلپذیر نیست...ولی آیا انتظار یک عمر موج سواری را داشتی؟آیا می شود از یک رابطه ی بنا شده بر نیازهای مادی و اقناع هیجانات زودگذرانتظار بیشتری داشت؟ وقتی می رسد که احساس می کنی از هر 100 جمله ات یک جمله هم ارزش ورود به ساحت اندیشه ی دوست را نمی یابد!اگر دغدغه هایت کمی دورتر از بستر خاکی اجازه ی فرود بخواهند ،هیچ گاه این اجازه را نمی یابند و صادقانه بگویم اصلا روءیت نمشوند. اگر روزی مشکلی پیدا کنی که عرضه ی لذت به رفقا را با وقفه مواجه کند ،می توانی خروج حتمی خود، خارج از صحنه ی نمایش  را پیش بینی کنی...با آغوش باز بپذیر و مهر اختتام را بر این تجربه بزن که هر چه پیشتر می روی  حس پوچی و افسردگی بیشتری را در شریان هایت جاری می کند..برعکس آن چه با روءیا پردازی در ذهنت پرداختی 
دینامیک حاکم بر این روابط دیگر هیچ رغبتی رادر من بر نمی انگیزد.شور وشعوری را، که از خواندن اثر یک نویسنده مورد علاقه در وجودم هستی می یابد ،بیشتر می پسندم.دوست دارم سخن و اندیشه ای که به زندگیم وارد می کنم همسو با تکامل شخصیتی و فکریم باشد.نه این که خود را با دوستی های دروغین فریب دهم و به دانسته ها و شعور خود دهن کجی کنم.  این دوستانی که درخوشی ها گوی سبقت را در نزدیکی به تو از یکدیگر می ربایند،اما در سختی ها ناپدید می شوند.حقیقت آن است که دیگر تحمل این همه ابتذال برایم سخت است ، حس می کنم گاهی چه ساده انسان به شعور خودش توهین می کند. چه ساده به آرزو های مترقی خود پشت می کند.آینده ی خود را فدای احساسات ناپایدار امروز می کند.شخصا ترجیح می دهم در سکوت و آرامش به علائق راستین زندگیم بپردازم .با حلقه ی کوچک دوست داشتنی خودم سعی کنم این ایام سخت را پشت سر بگذارم تا بعد.../پدرام.

No comments:

Post a Comment